سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
33240

 بازدید امروز: 9

 بازدید دیروز: 8

  دهکده رؤیاها (عشق)

تدبیر پیر را از دلیرى جوان دوست‏تر مى‏دارم . [ و در روایتى است ] از حاضر و آماده بودن جوان براى کارزار . [نهج البلاغه]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من


لوگوی من

دهکده رؤیاها (عشق)

 لینک دوستان


لوگوی دوستان





آرشیو

تابستان 1384
بهار 1384


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 


از این دل من


باز این دل من بهونه گیر شده
سر هیچ و پوچ دلگیر شده
تنها همدم روزاش
یه قاب عکس خالی شده
چشمه اشکم خشکیده
حتی گریه های شبونه آرومم نمی کنه
عمر شادی چقدر کوتاه
مثل برف تو گرمای تابستون بی دومه
غم مثل کوه پر غروره
اول وآخرش سیاهی و غریبه
زندگی ترکیبی از رنگین کمونه
اما سیاهیاش تمومی نداره
وقتی که تو جاده های تاریک
پیش میری به سوی روشنایی
رعد و برق می زنه به جاده
همه جا رو ابر سیاه و غمگین می گیره
آسمون هم دلش برام می گیره
اون هم به حال من تا خود صبح اشک می ریزه
اما چه فایده
این راه تمومی نداره

خوش حالم کنید با نظرهاتون.

امیدوارم وبلاگم بهتر از این هم بشه



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:41 صبحیکشنبه 84 تیر 19

کاش می دانستی


کاش می دانستی

در هجوم تنهای ذهن مبهم زندگی

واژه قشنگ دوستی

گلی بود بر ایوان دلتنگی

شبنم صبگاهی

چون شمعدانیهای قدیمی

بر زوایای غربت جدایی چنگ زده

شاید که روزنه امیدی بیابد

اما افسوس و صد افسوس

مرغ خیال رویاهادر فضا پراکنده بود

بی هیچ نشانی از یاس های زندگی

با کوله باری از تلخیها

رنجور و خسته

در امتداد جاده

به سوی تیرگی ها

که اینکه جزی از او بود

با قدمهایی سست پیش میرفت



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:33 صبحیکشنبه 84 تیر 19

سلام به همه

امیدوارم حالتون خوب باشسه

قالب رو عوض کردم

امیدوارم خوشتون بیاد

خوب  دیگه مزاحم نمی شم برم به درسام برسم .

واسم دعا کنین چون حیلی میاز دارم با دعا .

نمی دونم چرا همه چی با هم واسه من پیش می یاد

نمی دونم کدوم گناه منو خدا نبخشیده که همش این جوری می شه خوب شاید هم امتحان هستش نمی دونم .

ولی ...

خوب  دیگه  بسه .

ولی باور کنین به دعا نیاز دارم اونم زیاد

تو رو خدا واسم دعا کنید .

امیدوارم که وبلاگم براتون خیلی خوب باشه

نظر هم بدین بد نیست.

 

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 7:26 عصرچهارشنبه 84 تیر 15

همیشه می گریختم

میان کلمات تکراری

وسروصداهای بیهوده

اززمان می گریختم

به درون خود سفر می کردم و دور می شدم...

اما این بار پیش از آنکه بگریزم

ستاره ای روی دست من افتاد

ستاره ای که به خاطر من از آسمان جدا شده بود

این ستاره باعث زندگی بود

و باعث مرگ

ستاره بر دستم به خواب رفته بود

همچون گنج اسرار کودکی

و من

با این ستاره بر دستم

نمی توانم جای دوری بگریزم

(آنتوان دوسنت اگزوپری- کتاب"شاهزاده سرزمین عشق")



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 5:58 عصرسه شنبه 84 تیر 14

 سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه

اینم یه متنه خیلی خوب از دوسته خوبم

حالا اسمشو نمی گم به خاطر یه سری مسائل امنیتی .

ولی امیدوارم ناراحت نشده باشه به خاطر این که اسمشو نگفتم .

خوب دیگه امیدوارم بازم بتونم وبلاگمو آپ دیتش کنم.

... چون با این وضع

.... بی خیال . نظر هم یادتون نره ها

**********************

یک روز یک رویا به من گفت که:آدم ها ارزش واژه ها را نمی دانندو چون نمی دانند بی جهت و در زمانی نامناسب از آنها استفاده می کنند.

ولی وقتی که این رویا تمام شد،فهمیدم که خودش هم نمی دانست،اگر می دانست هیچ وقت تمام نمی شد.

یک رویا همیشه از واژه های دوستی،معرفت،صمیمیت،صداقت و از سه حرف پایدار و جاودانی ع،ش،ق که از میوه های بهشتی هم شیرین تر هستند

استفاده می کند.همه ی ما این کار را می کنیم،اما یک رویا به آنها عمل می کند.

یک روز دیگرهمان رویا به من گفت که:باید خوب بود.گفت که خوب باش تا یک روز خوبی خودش در خانه ی تو را بزند.گفت من خوب بودم و جاده ی خوبی من

امیدی بود به روزی که خوبی مرا صدا کند.و الآن من به انتهای جاده رسیدم، تو هم همینطور،من خوبی ای هستم که تو منتظرش بودی.

ولی وقتی که از خواب پریدم فهمیدم که آن خوبی فقط چند روز آن هم در خواب با من بوده و آن هم خوبی نبود اگر بود رویا نبود.

یک روز دیگر آن رویا به من گفت که:نباید آینده را پیش بینی کرد،نباید،از آینده ترسید.وتمام تلاشش را کردکه آن ترس را از من دور کند،ولی درست زمانی که من

رویا شدم،او ترس شد.

یک روز دیگر به من گفت:هر چیزی که با سرعت باد بیادو شروع بشه،دلیل ندارد که با سرعت باد هم بره و تمام بشه.میتواند همیشه با همان سرعت ادامه داشته باشد.

اما آن رویا،خودش با سرعت باد آمد و با سرعت باد هم رفت.درست مثله یک شهاب.

یک روز دیگر گفت که:آدم میتواند استثنایی را هم باور کند.میتواندیک رویا را حقیقت ببیند.ولی تا من این رویا را باور کردم و آنرا حقیقی دیدم به من فهماند که اشتباه

کرده ام و هیچ استثنایی ،باور کردنی نیست.

فهمیدم که یک رویا فقط یک رویاست نه بیشتر.

فهمیدم که دوستی فقط پنج حرفه

معرفت شعاره

صمیمیت فقط یک نگاهه

و صداقت همان دروغه که ما هیچ وقت نمی توانیم بفهمیمش و عشق این واژه ی مقدس،سه حرفی ست که فقط در الفبا نزدیک به هم هستندو فقط این نزدیکی که این

واژه را می سازد.

فهمیدم که این سه حرف فقط افسانه ست،فقط یک رویاست.و من خوشحالم که این رویا فقط چند روز همراه من بوده و نه بیشتر.اگر بیشتر بود،دیگر برای من رویا

نبود،آنوقت می شد آرزو.

و من ممنونم از این رویا که فرصت دوباره خوب بودن را از من گرفت و به من آموخت که نباید هیچ کس را باور کرد و نباید به هیچ کس اعتماد کرد.

و ممنونم که به من این باور را بخشید که خوب بودن و خوب دیدن تنها یک جمله هستند نه هیچ چیز دیگر.

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 12:42 عصرسه شنبه 84 تیر 14


اگر می دانی در این جهان کسی هست
که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ،
مهم نیست که او مال تو باشد ،
مهم این است که فقط باشد :
زندگی کند ، لذّت ببرد
و نفس بکشد
 
چقدر فراموش کاریم ........
فاصله خیلی چیزها ، خیلی اندک است ......مرز میان خیلی چیزها حتی از تارمویی هم نازکتر است .....
و من این روزها زندگیم پرشده از این مرزهای نامرئی .......
مرز میان سلامتی و بیماری ، مرز میان محبت و بی تفاوتی ...
مرز میان گل لبخندی و شبنم اشکی ....مرز میان همه چیز بودن و هیچ شدن ....مرز شعف وشور یا غم
مرز میان شروع و پایان ......
مرز میان مرگ و زندگی........
من این روزها در تحیرم از این همه ابهامی که میان اینهاست ، همچون رنگهایی که آرام آرام به رنگی دیگر بدل می شوند
تنها زمانی می فهمی که رنگ دیگر نمایان شود ، زمانی که حریم موهوم شکسته شود و تو از یکی بگذری .....روزگار غریبیست نازنین !. .........این روزها شده ام ناظر .......ناظربر همه این اعجازهای پنهان ، که گاهی حتی باورشان
 

عشق تو برایم زیباتر از هر زیبایی و با شکوه تر از هر منظره ای میباشد

تو دنیای ناشناخته ای هستی که فقط من

آن را کشف کردم

به اندازه همه ی دنیا دوستت دارم

و به اندازه ی همه ی پرستشگاه ها می پرستمت

و به اندازه ی تمام ستایشگران ستایشت می کنم

اگر در راه عشق تو وجودم را به هزاران تکه قسمت کنند

هر تکه آن با صدای بلند فریاد میزند

تو را دوست دارم

ای عشق من

دوستت دارم



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 6:32 عصریکشنبه 84 تیر 12

سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه

چند تا چند بیتی گذاشتم تو وبلاگ

امیدوارم خوشتون بیاد

از داداشه خوبم آقا محسن عرب طاهری کمال تشکر رو دارم بابت شعر های جالبی که واسه من سرودن تا من بزارم تو وبلاگم 

امیدوارم باز هم از این شعر ها در اختیار من قرار بدن تا بتونم کمال استفاده رو ببرم 

بازم می گم مرثی

****************************

در حس تو اشتباه را فهمیدم

من شومی آن نگاه را فهمیدم

لبخند زدی به روی من اما نه

بس نیست که من گناه را فهمیدم

****************************

انگار تمام گله ها سهم من است

بی رحم ترین زلزله ها سهم من است

از ان همه تکرار که در حس تو بود

پر درد ترین فاصله ها سهم من است

****************************

باز هم بد به دلم آمده بر گرد نرو

ای شباهنگ شب آلود شب گرد نرو

جان من هیچ ولی جان تو و

آن چه شبی ناز چشم سیهت بر سرم آورد نرو

چشم مرطوب من و پای تو زنجیر شدند

یعنی از راه ، رسد حادثه زرد نرو

ای غزل ناک ترین حادثه زندگی ام

یک نفر حادثه را باز خبر کرد نرو

دل به دریا زده ای تا که به من زخم زنی

با دل نازک من لج نکن این قدر ، نرو

بی خیال دل من هر چه دلت خواست بکن

آه اما تو در این قههههقهه سرد نرو .

****************************

یک عمر تو را نگاه مردم بس نیست

در خلوت خود نگاه کردم بس نیست

برگرد برو که خوب می دانم ، خوب

عاشق شدم اشتباه کردم بس نیست

****************************

(( با تشکر از همه شما دوستان عزیزم ))



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 3:35 عصرپنج شنبه 84 تیر 2

گوش کن!
می شنوی صدای اندوهم را؟
می شنوی صدای غضم را که با کوچکترین ضربه ای خواهد ترکید
باید گریست برای شاخه های شکسته
بایپ فریاد زد به حال شقایق های پرپر
باید اشک ریخت
با دیدن پروانه ی سوخته
باید گریست برای چشم انتظاری عاشقان پنجره ها خالیست
هوا تنهاست
ستاره سرگردان است
خورشید گریان است
محبت کجاست؟؟؟؟؟؟؟

امروز که رو به حیاط خانه نشسته ام
به اسمان نگاه می کنم
باران می بارد
صدای ریزش باران
مرا به یاد اشک های عاشقانه تو میبرد
گویی اسمان در حال گریه است
این قطره های باران
هر کدام برای من یک ترانه است
اری ان ترانه ای که می خواندی
ان ترانه عشق ، ان ترانه اسمانی
هردم که به رویایی می رفتم
صدای زمزمه های تو در گوشگ می پیچید
آسمان من ، آسمان من
بخواب عزیزم زیر بالین من
ان شب گریه های تو مرا بیگانه کرد
بیگانه با عشق ، بیگانه با رب
واین غریبی با او بغض مرا ترانه کرد
آری سخن از مادر است
مادر همان ابر جاودانه من است...
می نویسم ، می نویسم از تو، تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت
با تو از روز ازل خواهم گفت ، فتح معراج ازل کافی نیست ، با تو از اوج غزل خواهم گفت
می نویسم ، همه ی هق هق تنهایی را ، تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق ، تو تنها برسی
می نویسم ، می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد....
می نویسم همه ی با تو نبودنها را ، تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگیها باشی، تا مرا باز به دیدار خود من ببری
می نویسم ، می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد....
گرمی دستانت را به من ببخش.

از سردی فاصله می ترسم...

تقدیم به عشقم که همیشه در قلبم وجود داره هرچند دیگه در کنارم نیست
......................... 
به خاطر نیکی کردن ، کمک کردن و یا حمایت از کسی ، عشق نورزید

در این صورت همنوع خود را چون شیء ای ساده انگاشته ایم

و خود را شیء ای خردمند و سخاوتمند

این هیچ رابطه ای با عشق ندارد

عشق یعنی با دیگری یگانه شدن

و جرقه ی خدا را در دیگری یافتن

 

می خوام تو دنیای چشات گم بشم

تو دشت عشق بوته گندم بشم

می خوام بپاشی خنده هات به سر و روی من

پرنده های عشق تو پر بکش سوی من

می خوام تورو تا وقتی که جون دارم

کنار تو می خوام که جون بسپارم

می خوام که داغ نفست صورتم گرم کنه

شعله آتیش دیگه از حرارتش شرم کنه

می خوام صدای قلبتو روی تنم حس کنم

تا واسه خاطراتمون یه فال حافظ کنم

سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره

بزار تا آروم دل بی تابت بگیره

بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره

حتی من از شنیدنش گرییم میگیره

بزار رو سینم سرتو

چشمای خیس و ترتو

بزار تا سیر نگات کنم

بو بکشم پیرهن تو

بغل کن و بچسب بهم

بکش دوباره دست بهم

جز تو کسی رو ندارم

نزدیکترم نفس بکش

وقتی چشات خوابش میاد

آدم غم هاش یادش میاد

یه حالتی تو چشمات

که عشق خودش باهاش میاد



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 11:52 صبحپنج شنبه 84 تیر 2

سلام به همه عاشق ها

یه شعر خیلی توپ گذاشتم .از فریدون مشیری

خیلی قشنگه  .

من خودم با این شعر خیلی حال می کنم

حالا ببینید شما شاید خوشتون اومد .

خوشحالم کنید با نظر هاتون ...

کوچه ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خـاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
سـاعتی بر لب آن جوی نشستم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن »
« لحظه ای چند بر این آب نظر کن »
« آب آیینه عشق گذران است »
« تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است »
« باش فردا که دلت با دگران است »
« تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
با تو گفتم:
« حذر از عشق؟ » « ندانم »
« سفر از پیش تو؟ »
« هرگز نتوانم »
« روز اول که دل من به تمنای تو پر زد »
« چو کبوتر لب بام تو نشستم »
« تو به من سنگ زدی, من, نه رمیدم, نه گسستم »
« باز گفتم : که تو صیادی و من آهوی دشتم »
« تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم »
« حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم, نتوانم . . . »
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم, نه رمیدم
رفت در ظلمت غم,
آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 11:24 صبحسه شنبه 84 خرداد 31

خدایا!!

تنها می دانم که باید نوشت

که نوشتن مرا آرام کند.

خدایا دیگر نمی دانم چه درست است!!

نمی دانم که آیا این هم باز امتحانی است از سویت؟!

خدایا!! خدایا!!

نمی خواهم...٬ دیگر نمی توانم...

می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم

خواهم ایستاد محکم در برابر نا ملایمات

اگر خدایا تو را هم نداشتیم٬ آن وقت چه؟

خدایا٬ تو این زمونه همه به فکر خویشتن اند

دیگر قلب ها را نمی توان شناخت...

محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خریدنی شدند...

ای کاش

در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند

به دنیا آمده بودم!

خدایا٬ تنها می دانم که تو بر همه چیز آگاهی

و تنها دل به همین خوش کرده ام

نا امیدم مکن٬‌ رهایم نکن٬‌ که تنها امیدم تو هستی...

دستم گیر و یاریم کن

گاهی دوست می دارم دیوانه باشم٬

هیچ درک نکنم٬ نفهمم...

در دنیای خویش٬ آزادانه...

وای خدایا٬ چه لذتی...

در دنیایی زیستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...

نمی دانم تا کی باید عاشق بود...

باید پنهان کرد عشق را...

دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد

مبادا باز این دل دیوانه سر بر آورد

و دوباره عاشق شود...

آسمان آبی٬

نسیم بهاری٬

آما دل من غمگین است٬

بهار آمد...

دل من زمستان است٬

تنهایی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!

بغض های دل را با که بگویم؟ ... نمی دانم!

 

تقدیم به بهترین کسی که از تمام وجود دوستش دارم و می پرستمش.

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:54 صبحسه شنبه 84 خرداد 31

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل