سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
33236

 بازدید امروز: 5

 بازدید دیروز: 8

  دهکده رؤیاها (عشق)

به بازماندگان دیگران نیکى کنید تا بر بازماندگان شما رحمت آرند . [نهج البلاغه]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من


لوگوی من

دهکده رؤیاها (عشق)

 لینک دوستان


لوگوی دوستان





آرشیو

تابستان 1384
بهار 1384


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 


تقدیم به هر چی نامرده

(تا شاید یه کم خجالت بکشن)

 

رفتی،نموندی بی وفا

اِنگار، اثر نداشت دُعا

قلبِ منو شِکستی یا

 

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

 

گفتی که چاره سَفر ِ

گفتی دُعات بی اثر ِ

نِگام هر روز به در ِ

 

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

 

فدایِ سَرت، اگه من خیلی تنهام

فدایِ سَرت، اگه گریون ِ چشمام

فدایِ سَرت، اگه دِلمُ شکستی

میگن، عاشق ِیکی دیگه هستی

  

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

  

دِلت دیگه از شیشه نیست

چِشات مثل همیشه نیست

تو گل نمی ریزی به پام

دیگه نمی میری برام

  

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

  

آغوش تو، برای من

اینگار دیگه جا نداره

دوستم نداری می دونم

این دیگه اما نداره

 

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

  

شبایِ تاریکُ سیاه،ماهُ صدا نمی کنی

قفل سکوتُ دیگه با، معجزه پاره میکنی

 

 غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

 

رفتی،نموندی بی وفا

تنهایی سختِ به خدا

باز زیرِ قلِت زدی یا

 

 غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

 

گفتی نه فکر رفتنی

نه اهلِ دل شکستنی

دلی نمونده بشکنی

  

غصه نَخور فدایِ سَرت((فدایِ سَرت))

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 6:8 عصرچهارشنبه 84 مرداد 12

تقدیم به بدترینها

دل من دست بَردار،دیگه بَسه انتظار

دیگه هِی اسمشُ، تو به یاد من نیار

اون دیگه نمی یاد ،عمرتُ هَدَر نکن

دِلِ من ،دِلِ من ،منو دَر به دَر نکن

 

دل من،دیگه بسه آخه اون که می خوای تو،دیگه نمی یاد

 

باید بدونی که یِه روزی دوباره اون اگه بیاد

 

اونوقت می بینی که اون دیگه حتی تو رو نمی خواد

 

دل من،این جوری،آخه تنها می مونی

 

دل من،غم تو، واسه من خیلی تلخه

 

می دونم تنهایی،آخه تنهایی سخته

 

دِلِ من،اگه ما ،عشقُ از سَر نگیریم

 

یه روزی منو تو،هر دو تنها می میریم

 

دل من دست بردار،اون دیگه نمی یاد.......



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 5:59 عصرچهارشنبه 84 مرداد 12

 
 
 
 
 

 -  -

 

 

چند سخن از بزرگان

 

1-   شجاع باشید حتی اگر شجاع نیستید به آن تظاهر کنید . کسی متوجه آن نخواهد شد .

جکسون براون


2-   همیشه لبخند بزن ، اینکار برای تو هزینه ای ندارد اما ارزش آن بی نهایت است .

برائن


3-   اگر می دانستند تاکنون چند بارحرفهای دیگران را بد فهمیده اند ، هیچکس در جمع این همه پرحرفی نمیکرد .

گوته


4-   ما روح خود را به زندان افکنده ایم . این فقط تن ماست که آزاد است .

کریستیان بوبن


5-   زندگی مثل دوچرخه سواری است ، اگر انسان حرکت نکند تعادلش را از دست میدهد .

انیشتین


6-   خدا اشک را آفرید تا آتش درون را خاموش کند .

آلمانی


7-   هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد .

توماس کارلایل


8-   از زندگی خود لذت ببرید ، بدون انکه آن را بازندگی دیگران مقایسه کنید .

کندورسه


9-   محترم بودن نتیجه یک عمر لیاقت اندوختن است .

مادام دامبر


10-وقتی همدردی پیدا شد درد سبک تر می شود .

نفیسی


11- اشخاصیکه نمی تواننددیگران راببخشند ، پلهائی را که باید از آن عبور کنند را خراب می کنند .

اسپنسر


12- عشق هرگز به رنگ تردید در نمی آید .

بوبن


13- از استثنائات است که کسی را به خاطر آنچه که هست دوست بدارند ، اکثر آدمها چیزی را که

      دیگران دوست دارندکه خودبه آنهاامانت میدهند،خودشان را،تفسیر و برداشت خودشان را از او.

گوته

 ********************

 

 

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:11 صبحسه شنبه 84 مرداد 11

روزی تمام می کنم!

این لحظه های بی کسی آخِر تمام می شود.
این بغض ها
از راه بسته ی گلو
روزی طلوع می کند.
این دردها
درعمق روح من
یک شب غروب می کند.
این انتظار روز و شب
وقتی تمام می شود.
وقتی تمام شد!
من با کدام امیدِ درد
با کدام بغض ِسرد
این لحظه های سربی،
کِدِر،
نفس گیر و بی تورا
عبور می کنم؟!
- حتماً تمام می کنم.

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:54 صبحپنج شنبه 84 مرداد 6

به یاد تنهاترین کسی که در تنهاییم به تنهاییم گریست

سلام به تو ای زیبای من که به من گلی هدیه کردی و من آن را پرپر کردم تا مبادا عشق آتشین تو را از یاد ببرم

گلی میمیرد تا عشقی بوجود آید و پس از مدتها عشق میمیرد تا نهالی سبز شود و در این صورت ای گل باطراوت زیبا برای همیشه پژمرده شو تا عشق ها ابدی و جاودان باقی بماند



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 4:18 عصرجمعه 84 تیر 31

دوستم می گفت وقتی قرارقلم برداری و از دوستیها بنویسی فکر می کنی کلمه ها به کمکت نمیان.راست می گفت، دوستی کلمه ای است تفسیر ناپذیر به آن شرط که تسلیم قانون جداییش نشویم چرا که شکل گرفتنش یک اتفاق در گذر زمان است یک حمله اجتناب ناپذیر

وقتی نوشتن را با سیاه کردن صورتکهای ذهنی ام شروع کردم نمی دانستم دوستانی به کمکم خواهند آمد و صفحات نو نوشتن را برایم از لابلای روزنامه های ذهنم بیرون خواهند آورد و هر چه استقبال می کنند کمی هم گوشه ذهنم را خط خطی خواهند کرد و این جدول پر از سوال را برایم کمی روشن می کنند .

وجودشان گرامی و عشقشان افزون

حالا امید بسته ام به اینکه بتوانم سطری بنویسم که دلی را همراه کند و یادی را خوش.

دل من دیر زمانیست که می پندارد:

<< دوستی>> نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ی ترد و ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را

-دانسته-بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری ست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش (( مهر)) است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در زمینت اگر این گل ندمیدست هتوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دلمان را

مالا مال از یاری غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

- شادی روی تو!

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد.



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 4:12 عصرجمعه 84 تیر 31

کوچه ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خـاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
سـاعتی بر لب آن جوی نشستم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن »
« لحظه ای چند بر این آب نظر کن »
« آب آیینه عشق گذران است »
« تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است »
« باش فردا که دلت با دگران است »
« تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
با تو گفتم:
« حذر از عشق؟ » « ندانم »
« سفر از پیش تو؟ »
« هرگز نتوانم »
« روز اول که دل من به تمنای تو پر زد »
« چو کبوتر لب بام تو نشستم »
« تو به من سنگ زدی, من, نه رمیدم, نه گسستم »
« باز گفتم : که تو صیادی و من آهوی دشتم »
« تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم »
« حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم, نتوانم . . . »
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم, نه رمیدم
رفت در ظلمت غم,
آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

(ONLY REYHANE)



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 9:44 صبحسه شنبه 84 تیر 28

به نام حضرت دوست، که هر چه بر سر ما می رود عنایت اوست

افسوس  که   بی فایده   فرسوده   شدیم
وز داس  سپهر سرنگون  سوده   شدیم
دردا   و   ندامتا   که   تا   چشم   زدیم
نابوده   بکام    خویش   نابوده    شدیم
 
***********
کاش می شد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش می شد در میان لحظه ها
لحظه دیدار را نزدیک کرد
***********
چرا وقتی که راه زندگی هموار می گردد
بشر تغییر حالت میدهد خونخوار می گردد
به وقت عیش و عشرت می نوازد ساز بد مستی
به وقت تنگ دستی مومن و دیندار می گردد
 
***********
نه سرو و نه باغ و نه چمن می خواهم
نه لاله نه گل نه نسترن می خواهم
خواهم ز خدای خویش کنجی خلوت
من باشم و آن کسی که من می خواهم ....
 
***********
 شاعر تو را زین خیل بی دردان کسی نشناحت 
 تو مشکلی وهرگزت آسان کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
            اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت
 
 
 
 
 


¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 5:45 عصرسه شنبه 84 تیر 21

بنام خالق زیبایی ها

 گفته بودم اگه بیای ، چشمامو بارون می کنم

شمعدونیای قلبمو ، غرق بهارون می کنم

گفته بودم اگه بیای ، اسمتو فریاد می کنم

قناریهای عشقمو ، از قفس آزاد می کنم

گفته بودم اگه بری ، زندگی زندون ِ برام

اون روزای پاک و قشنگ ، مثل یه کابوس برام

گفته بودم وقتی بری، من خودم ُ گم میکنم

این دل گرم و عاشقو، از چشما پنهون می کنم

حالا بازم می خوای بری؟                             باز منو تنها بذاری؟

باز این دل پریشونو                                    اسیر غمها بذاری؟

می خوای بازم با یاد تو                             چشمامو دریا بکنم

نگاه گرم و آبیتو              تو فرداها گم بکنم؟

هیچ می دونی این دل من                         اسیر چشمای توِ؟

غزال وحشی دلم          تو دامِ زلفای توِ؟

 

سیمرغ بلورین 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 1:2 عصرسه شنبه 84 تیر 21

... خودت که بهتر میدانی... بگذار نگویم شکایت نامه نامهربانی‌هایت را ... نازنین نامهربانم... ... ...
آه... فقط به من بگو عزیز دل... :
چطور میشود عاشق لیلا بود و قسمت ابن‌السلام شد... ؟
نه اصلا بگو : مجنون چی رو بلد نبود که لیلی قسمتش نشد...؟
اصلا همه چیز به کنار... دلت برای الهه غزلهایت تنگ میشود گاهی؟...
... بی خیال همین هرچه تلخ بین ما... ببین! همین دوست داشتن زیباست...
...

دعا کنیم بیاید...  ... ... حتما خواهد آمد
کسی از راه گل سرخ خواهد آمد...

 آمدنش را ترانه ای باید....



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 12:55 عصرسه شنبه 84 تیر 21

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل