سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
32631

 بازدید امروز: 0

 بازدید دیروز: 3

  دهکده رؤیاها (عشق)

بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من


لوگوی من

دهکده رؤیاها (عشق)

 لینک دوستان


لوگوی دوستان





آرشیو

تابستان 1384
بهار 1384


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 


سلام به همه عاشق ها

یه شعر خیلی توپ گذاشتم .از فریدون مشیری

خیلی قشنگه  .

من خودم با این شعر خیلی حال می کنم

حالا ببینید شما شاید خوشتون اومد .

خوشحالم کنید با نظر هاتون ...

کوچه ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خـاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
سـاعتی بر لب آن جوی نشستم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن »
« لحظه ای چند بر این آب نظر کن »
« آب آیینه عشق گذران است »
« تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است »
« باش فردا که دلت با دگران است »
« تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
با تو گفتم:
« حذر از عشق؟ » « ندانم »
« سفر از پیش تو؟ »
« هرگز نتوانم »
« روز اول که دل من به تمنای تو پر زد »
« چو کبوتر لب بام تو نشستم »
« تو به من سنگ زدی, من, نه رمیدم, نه گسستم »
« باز گفتم : که تو صیادی و من آهوی دشتم »
« تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم »
« حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم, نتوانم . . . »
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم, نه رمیدم
رفت در ظلمت غم,
آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 11:24 صبحسه شنبه 84 خرداد 31

خدایا!!

تنها می دانم که باید نوشت

که نوشتن مرا آرام کند.

خدایا دیگر نمی دانم چه درست است!!

نمی دانم که آیا این هم باز امتحانی است از سویت؟!

خدایا!! خدایا!!

نمی خواهم...٬ دیگر نمی توانم...

می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم

خواهم ایستاد محکم در برابر نا ملایمات

اگر خدایا تو را هم نداشتیم٬ آن وقت چه؟

خدایا٬ تو این زمونه همه به فکر خویشتن اند

دیگر قلب ها را نمی توان شناخت...

محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خریدنی شدند...

ای کاش

در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند

به دنیا آمده بودم!

خدایا٬ تنها می دانم که تو بر همه چیز آگاهی

و تنها دل به همین خوش کرده ام

نا امیدم مکن٬‌ رهایم نکن٬‌ که تنها امیدم تو هستی...

دستم گیر و یاریم کن

گاهی دوست می دارم دیوانه باشم٬

هیچ درک نکنم٬ نفهمم...

در دنیای خویش٬ آزادانه...

وای خدایا٬ چه لذتی...

در دنیایی زیستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...

نمی دانم تا کی باید عاشق بود...

باید پنهان کرد عشق را...

دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد

مبادا باز این دل دیوانه سر بر آورد

و دوباره عاشق شود...

آسمان آبی٬

نسیم بهاری٬

آما دل من غمگین است٬

بهار آمد...

دل من زمستان است٬

تنهایی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!

بغض های دل را با که بگویم؟ ... نمی دانم!

 

تقدیم به بهترین کسی که از تمام وجود دوستش دارم و می پرستمش.

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:54 صبحسه شنبه 84 خرداد 31

عشق دروغین

کاش لحظه ی شکفتن

عشق تو منو نمی برد

عشقی که پر از دروغ بود

همون جا تو نطفه می مرد

کاش حس عاشقونت

برای من گل نمیکرد

دروغ بود اینکه میگفتی

من و یه پائیز زرد

منو باش که قصه هامو

برات مو به مو میگفتم

می خواستم غرق تو باشم

تاکه از نفس بیو فتم

روی سنگ فرش نگاهم

قدماتو می شمردم

تو رو فریاد میکشیدم

نمی دیدمت می مردم

حیف که تو لایق عشقم

لایق خوبی نبودی

رنگ عشق آبیه دریاس

اما تو رنگ کبودی

می تونستی واسه دردام

مرحمه یه بوسه باش

یا مثل غربت بارون

با نگاهم آشناشی

با هزار هزار آرزو

دلمو دادم به دستت

حالا پس میگیرم اونو

از تو دست غم پرست


 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 10:40 صبحسه شنبه 84 خرداد 31

عکس های متنی عاشقانه

--------------------------


 

         .      ."                      
          :`..." `.,"  "                
      `.  " .**.  ; ; ":                
      ` ``:`****,"  ." :                
    ..::.  ``**":.""   `.               
  .:    `: ; `,"        :               
    `:    `   :         ;               
      :   :   :        ;                
      :    :   :     .:                 
       :    :   :..,"  ``::.            
        `....:.."  ..:;""               
        .:   . ...::::                  
       ,"""""``:::::::                  
                 `::::                  
                   `::.                 
                    `::                 
             . ,.    ::::"      ,..     
           ."."  ``.  ::      .".. `.   
          "        .: ::    ,"."     .  
        ." ,"    .::::::   ,."    .:::. 
      ." ."  ..:"     ::: .,   .;"     ~
     ,;::;.::""        ::.:..::"        
    ~                  ::;"             
                       ::               
                     ,:::               
                       ::.              
                       `::              
                        ::              
                        ::              
                        ::              
                        ::
              

--------------------------


 

OVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVE
OUILOVYOUIL ****** VEYOU ****** ILOVEYOUILO
OVEYOUIL *********** L *********** OUILOVEY
YOUIL *************** *************** YOUIL
UILO *********************************** VE
EI ************************************* IL
V *************************************** O
O *************************************** L
E *************************************** U
YO ************************************* IL
YOUI *********************************** EY
OVEYO ******************************* LOVEY
OVEYOUIL *************************** ILOVEY
UILOVEYOU *********************** UILOVEYOU
VEYOUILOVEYOU ***************** YOUILOVEYOU
YOUILOVEYOUILOV ************* LOVEYOUILOVEY
UILOVEYOUILOVEYOU ********* LOVEYOUILOVEYOU
LOVEYOUILOVEYOUILOV ***** ILOVEYOUILOVEYOUI
EYOUILOVEYOUILOVEYOU *** YOULOVEYOUILOVEYOU
VEYOUILOVEYOUILOVEYOU * VEYOUILOVEYOUILOVEY


--------------------------

                               


 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 11:38 عصردوشنبه 84 خرداد 30

...میگن نازی



 

میگن نازی چرا این همه از غم میگی


از تنهایی و دل پریشونی میگی


میگم مگه دروغ میگم


هر چی که هست عین حقیقت


مثل خود تو ، پر از واقعیت


میگی من ؟ منو دروغ


میگم آره ، تو خوده دروغی


خود نیرنگ و فریبی


میگی یکی شو بگو واسی نمونه


میگم همین ظاهر آدم فریبت


همین حرفای ساده که میاری به زبونت


اما تو اون دلت پر از دشمنی و فریب


نمی دونم چرا اما خیلی دلت ازم خون


میگی از من ساده تر ندیدی


هر چی که هست ظاهر و باطن همینو می بینی


میگی اونقدر آدم بد دیدی که به من هم شک میکنی


همه ر و با یه چوب از خودت دور میکنی


میگم آره اونقدر ساده ای که


 وقت گفتن اسمت اشتباها اسم برادرتو میگی


بقدری ساده ای که به وقت حیله سوار کردن


از نقشت با خبرم میشم


میدونی چی ، با این حال ازت خیلی ممنونم


چون بعد از مدتها دوباره نوشتم


میگی صبر کن هنوز کارت دارم


خیلی حرفا باهات دارم


میگم شرمنده واسی نقشه کشی برو یه جای دیگه


درست که ساده و زودباورم


درست که قلب پاک و صافی چون دریا دارم


اما اگه این دل زودباور من بدی ببینه


دیگه روی خوش نشون نمیده


برو بسلامت بازم بابت تموم بدیهای که بهم کردی



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 6:47 عصرچهارشنبه 84 خرداد 25

خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد ؟

من به او خندیدم !

گفت : روی دیوارو درختان  دیدم ! 

باز هم خندیدم .... !

گفت : خودم دیدم مهران  پسر همسایه پنج وارونه به مینا می داد !

آن قدر خنده برم داشت که تفلک ترسید !

بغلش کردم و بوسیدم !

و با خود گفتم : بعد ها با دیدن وقفه درد , ثقف دیوار دلت خم گردد .

و آن وقت می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد ... !



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 9:53 صبحچهارشنبه 84 خرداد 25

عدالت

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود ودر تمام شهر قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند .                       

              دریافتم باید باید باید دیوانه وار دوست بدارم

یک پنجره برای من کافی است

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت

حس می کنم میز فاصله میز کاذبی است

 در میان گیسوان من و دستهای این غریبه غمگین

حرفی به من بزن آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

 جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم

 



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 8:29 عصریکشنبه 84 خرداد 22

...به نام او که عشق را در وجود آدمی زنده کرد

اینم یه درد دل از ریحانه خانوم

امیدوارم راضی باشه اینو گذاشتم تو وبلاگم

منم اینو گذاشتم تا باهاش درد دل کنم ....

واقعا ....

--------------------------------------------

بن بست

  شاید پرنده بود که نالید

  یا باد, در میان درختان

  یا من ,که در برابر بن بست قلب خود

  چون موجی از تأ سف و شرم و درد

  بالا می آمدم

  و از میان پنجره می دیدم

   که آن دو دست آن دو سرزنش تلخ

  و همچنان دراز به سوی دو دست من

  در روشنایی سپیده دمی کاذب

  تحلیل می روند

  ویک صدا که در افق سرد

   فریاد زد:

   " خداحافظ "

 

امشب خیلی حالم گرفته است

چند ماهه که هر شب جمعه تا صبح با هم صحبت می کردیم اما امشب چکا ر کنم

همه خونواده بهم گیر دادن که چند روزه تو خودتی چه ته !

یعنی انقد قیافم تابلو شده !

باورش برام سخته ! ولی مثه اینکه دیگه فراموشم کرد

یه بار که تصمیم گرفتیم  دیگه همه چی رو تموم کنیم ودیگه به هم تلفن نزنیم

اون زد زیر قولش و تماس گرفت زد زیر گریه  شکه شدم اصلن باورم نمی شد که انقد بهم وابسته شده باشه.

چند بار وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم ,

ولی دیگه نمی تونم شاید الان متعلق به کسی دیگه است

نمی خوام براش یه مانع بشم 

نمی خوام زندگیش و خراب کنم .

شاید این آخرین وبلاگی باشه که می نویسم هیچکی که برام کامنت نمی ذاره .

اونم که منو فراموش کرده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

خدایا اگه قرار به جدایی بود چرا ما رو سر راهه هم قرار دادی! چرا؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا کم آوردم ,الان که دارم اینا رو مینوسم نمی تونم جلو اشکامو بگیرم

"م" عزیزم !

حتمن تو الان خوابی یا داری به خواستگاری دیروز فکر می کنی

می دونم به من فکر نمی کنی.



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 8:27 عصریکشنبه 84 خرداد 22

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم

واقعن برای خودم متآسفم

اصلن باورم نمی شه اینجوری با احساساتم بازی شه

نمی دونم چند ساعت از اولین وبلاگه امروزم می گذره

اما فهمیدم که تمام حدسیاتم درست از کار در اومده!

فهمیدم که دیگه براش ارزش ندارم!

فهمیدم که بهم دروغ گفته و از همه بدتر اینکه گفته بود به جان من راست میگه!

فهمیدم که دیگه صحبت کردن با من براش یه وقت گذروندنه!

فهمیدم براش هیچ اهمیتی ندارم!

 

خیلی سخته فقط کسی که تو شرایطه من قرار گرفته باشه حرفمو می فهمه

چرا ؟!چرا؟! با من اینجوری کرد!

جوابه صداقتو یکرنگی من این بود!

 

آره من مقصرم!

به خاطر صداقتم !

به خاطر یکرنگیم !

به خاطر اینکه گفتم دوست دارم !

 

آره از وقتی فهمیدی گرفتارت شدم همه چی عوض شد

چرا؟

فهمیدم دیگه نباید کسی رو دوست داشته باشم!

باید مغرور بود!

باید مثه سنگ باشم!

دیگه خودمو برا هیچکس نمیشکنم!

 

الان که دارم این جملاتو می نویسم تمام وجودم می لرزه

هر جوررشده باید اینا رو بنویسم .

دوست دارم داد بزنم آخه به چه گناهی باید اینجوری با احساسات من بازی شه!

آره مثه اینکه تو این دوره زمونه یه طرف باید فدا شه !

دیگه چیزی به اسم عشق , دوست داشتن معنی نداره

لعنت به من اگه دوباره دچار شم

 

خدایا نابود شدم!!!

 

ولی با تمام این حرفا به اون بد وبیراه نمیگم چون خودم مقصرم

شاید خودم, خودمو بی ارزش کردم

ولی خودمو هرگز نمی بخشم !

 

    اینجا ستاره ها همه خاموشند 

    اینجا فرشته ها همه گریانند      

    اینجا شکوفه های گل مریم              

    بی قدرتر ز خار بیابانند

    اینجا نشسته بر سر دو راهی

    دیو دروغ و ننگ و ریا کاری    

    در آسمان تیره نمی بینم

    نوری ز صبح روشن بیداری



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 8:20 عصریکشنبه 84 خرداد 22

رنگی کنار شب بی حرف مرده است

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

    در بهاری روشن از امواج نور

   در زمستانی غبار آلود و دور

   یا خزانی خالی از فریاد و شور

   ...

   دیدگانم همچو دالانهای تار

   گونه هایم همچو مرمرهای سرد

   ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

   من تهی خواهم شد از فریاد و درد  

   ...  

   می خزم آرام روی دفترم

   دستهایم فارغ از افسون شعر

   یاد می آرم که در دستان من

   روزگاری شعله می زد خون شعر

   ...

   می رهم از خویش و می مانم ز خویش

   هر چه بر جا مانده ویران می شود

   روح من چون بادبان قایقی

   در افقها دور وپنهان می شود

   ...

    لیک دیگر پیکر سرد مرا

   می فشارد خاک, دامنگیر خاک

   بی تو ,دور از ضربه های قلب تو

   قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

    کاش تاریخ تولد ومرگ آدما یکی می شد!

    کاش هفته دیگه که روز تولدمه آخرین روز زندگیم باشه.

    چه ماه بدی بود همه اش بد بیاری !

   خدایا دیگه بریدم کم آوردم

   میدونم بقیه رو بیشتر خسته کردم.

    کاش تو این لحظات کنارم بودی.

 

     چه بسیار حرفها که بغض شد از فرط نگفتن زیرا بزرگی اش کلمه را می دریدو

     ....ای بسا سرانگشتی که بریدم تا با تقرب تماس کوچک نکنم.



¤ نوشته شده توسط سپیده ی عشق در ساعت 8:18 عصریکشنبه 84 خرداد 22

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل