لحظهای، آخر درنگی، بیش از اینها، صبر کن
من به تو دل دادهام، تا جان ندادم، صبر کن
لحظهای با من بمان این عشق را اندیشه کن
درد جان با رفتنت درمان ندارد، صبر کن
می به جامم ریختی، مستم ز بوی موی تو
دیدهام با تو ببیند زندگانی، صبر کن
دیگر اینجا رازقیها بوی نفرت میدهند
گر بخواهی بوی عشق اینجا شنیدن، صبر کن
دل حدیث توبهی عشق تو را خواند ولی
دم به دم طالبتر از ماهی شود جان، صبر کن
غم ز هجرت دیده گریان تن بلاجان کردهاست
گر نخواهی غم زدودن لحظهای کم صبر کن
من نگویم تا ابد ماندن به پیش من ولیک
غم فزونی میکند گوید همینک صبر کن
عشق را درمان نباشد، جز وصال روی تو
تا در آتش سوختن را بر نکردی، صبر کن
این شکستن را ز من بین و دمی آهستهتر
میروی روزی ولیکن، اینک اینجا صبر کن
من رشتهء محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد، به تو نزدیکترشوم