دوستم می گفت وقتی قرارقلم برداری و از دوستیها بنویسی فکر می کنی کلمه ها به کمکت نمیان.راست می گفت، دوستی کلمه ای است تفسیر ناپذیر به آن شرط که تسلیم قانون جداییش نشویم چرا که شکل گرفتنش یک اتفاق در گذر زمان است یک حمله اجتناب ناپذیر…
وقتی نوشتن را با سیاه کردن صورتکهای ذهنی ام شروع کردم نمی دانستم دوستانی به کمکم خواهند آمد و صفحات نو نوشتن را برایم از لابلای روزنامه های ذهنم بیرون خواهند آورد و هر چه استقبال می کنند کمی هم گوشه ذهنم را خط خطی خواهند کرد و این جدول پر از سوال را برایم کمی روشن می کنند .
وجودشان گرامی و عشقشان افزون
حالا امید بسته ام به اینکه بتوانم سطری بنویسم که دلی را همراه کند و یادی را خوش.
دل من دیر زمانیست که می پندارد:
<< دوستی>> نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد و ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را
-دانسته-بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش (( مهر)) است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در زمینت اگر این گل ندمیدست هتوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلمان را
مالا مال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
- شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد.