در این صورت همنوع خود را چون شیء ای ساده انگاشته ایم
و خود را شیء ای خردمند و سخاوتمند
این هیچ رابطه ای با عشق ندارد
عشق یعنی با دیگری یگانه شدن
و جرقه ی خدا را در دیگری یافتن
می خوام تو دنیای چشات گم بشم
تو دشت عشق بوته گندم بشم
می خوام بپاشی خنده هات به سر و روی من
پرنده های عشق تو پر بکش سوی من
می خوام تورو تا وقتی که جون دارم
کنار تو می خوام که جون بسپارم
می خوام که داغ نفست صورتم گرم کنه
شعله آتیش دیگه از حرارتش شرم کنه
می خوام صدای قلبتو روی تنم حس کنم
تا واسه خاطراتمون یه فال حافظ کنم
سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره
بزار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گرییم میگیره
بزار رو سینم سرتو
چشمای خیس و ترتو
بزار تا سیر نگات کنم
بو بکشم پیرهن تو
بغل کن و بچسب بهم
بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی رو ندارم
نزدیکترم نفس بکش
وقتی چشات خوابش میاد
آدم غم هاش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات
که عشق خودش باهاش میاد