تنها می دانم که باید نوشت
که نوشتن مرا آرام کند.
خدایا دیگر نمی دانم چه درست است!!
نمی دانم که آیا این هم باز امتحانی است از سویت؟!
خدایا!! خدایا!!
نمی خواهم...٬ دیگر نمی توانم...
می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم
خواهم ایستاد محکم در برابر نا ملایمات
اگر خدایا تو را هم نداشتیم٬ آن وقت چه؟
خدایا٬ تو این زمونه همه به فکر خویشتن اند
دیگر قلب ها را نمی توان شناخت...
محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خریدنی شدند...
ای کاش
در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند
به دنیا آمده بودم!
خدایا٬ تنها می دانم که تو بر همه چیز آگاهی
و تنها دل به همین خوش کرده ام
نا امیدم مکن٬ رهایم نکن٬ که تنها امیدم تو هستی...
دستم گیر و یاریم کن
گاهی دوست می دارم دیوانه باشم٬
هیچ درک نکنم٬ نفهمم...
در دنیای خویش٬ آزادانه...
وای خدایا٬ چه لذتی...
در دنیایی زیستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...
نمی دانم تا کی باید عاشق بود...
باید پنهان کرد عشق را...
دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد
مبادا باز این دل دیوانه سر بر آورد
و دوباره عاشق شود...
آسمان آبی٬
نسیم بهاری٬
آما دل من غمگین است٬
بهار آمد...
دل من زمستان است٬
تنهایی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!
بغض های دل را با که بگویم؟ ... نمی دانم!
تقدیم به بهترین کسی که از تمام وجود دوستش دارم و می پرستمش.