من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
واقعن برای خودم متآسفم
اصلن باورم نمی شه اینجوری با احساساتم بازی شه
نمی دونم چند ساعت از اولین وبلاگه امروزم می گذره
اما فهمیدم که تمام حدسیاتم درست از کار در اومده!
فهمیدم که دیگه براش ارزش ندارم!
فهمیدم که بهم دروغ گفته و از همه بدتر اینکه گفته بود به جان من راست میگه!
فهمیدم که دیگه صحبت کردن با من براش یه وقت گذروندنه!
فهمیدم براش هیچ اهمیتی ندارم!
خیلی سخته فقط کسی که تو شرایطه من قرار گرفته باشه حرفمو می فهمه
چرا ؟!چرا؟! با من اینجوری کرد!
جوابه صداقتو یکرنگی من این بود!
آره من مقصرم!
به خاطر صداقتم !
به خاطر یکرنگیم !
به خاطر اینکه گفتم دوست دارم !
آره از وقتی فهمیدی گرفتارت شدم همه چی عوض شد
چرا؟
فهمیدم دیگه نباید کسی رو دوست داشته باشم!
باید مغرور بود!
باید مثه سنگ باشم!
دیگه خودمو برا هیچکس نمیشکنم!
الان که دارم این جملاتو می نویسم تمام وجودم می لرزه
هر جوررشده باید اینا رو بنویسم .
دوست دارم داد بزنم آخه به چه گناهی باید اینجوری با احساسات من بازی شه!
آره مثه اینکه تو این دوره زمونه یه طرف باید فدا شه !
دیگه چیزی به اسم عشق , دوست داشتن معنی نداره
لعنت به من اگه دوباره دچار شم
خدایا نابود شدم!!!
ولی با تمام این حرفا به اون بد وبیراه نمیگم چون خودم مقصرم
شاید خودم, خودمو بی ارزش کردم
ولی خودمو هرگز نمی بخشم !
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر دو راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری