رنگی کنار شب بی حرف مرده است
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
...
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
...
می خزم آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
...
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور وپنهان می شود
...
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک, دامنگیر خاک
بی تو ,دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
کاش تاریخ تولد ومرگ آدما یکی می شد!
کاش هفته دیگه که روز تولدمه آخرین روز زندگیم باشه.
چه ماه بدی بود همه اش بد بیاری !
خدایا دیگه بریدم کم آوردم
میدونم بقیه رو بیشتر خسته کردم.
کاش تو این لحظات کنارم بودی.
چه بسیار حرفها که بغض شد از فرط نگفتن زیرا بزرگی اش کلمه را می دریدو
....ای بسا سرانگشتی که بریدم تا با تقرب تماس کوچک نکنم.