دل تنگی امان خیلی ها را می برد
منم دلتنگم!
آن قدر که با نامت می گریم!
دل تنگی...
انتظار...
من ...
من غریب تر از همیشه ام عشق من...
تو که خوب می دانستی که همه تنها آشنایی را به یدک می کشند و تو آشنای منی...
تو که می دانستی هر نفسم با نفست بیرون میاد...
تو...
یادت نمی آیدعشق من؟...
یادت هست در آغوشم کشیدی که من همه کس توام...!
من برای تو ...
برای تو که همه کس منی...
من برای چشمانی دلتنگم که روزهاست رهایم کرده اند..
من برای دست هایی دلتنگم که روزهاست تنهایم گذاشته اند و رفته اند
من روزهاست که خاموشم...
بگذار فکر کنند این ها هذیان های یک بیمار تب آلود است...
بگذار فکر کنند شعر است!
استعاره های ادبیست و برایم دست بزنند ..
.بگذار تماشا کنند مرا که خاطرات درونی وجودم را می خورند و دارم تمام می شوم
برای آن ها بی آن که بدانند من روزهاست تمام شده ام...
به من حق بده نازنینم! تو حق بده...
این آشفتگی را بر من ببخش ولیکن من برای تمام شدن خویش این طور گریان نیستم...
من برای رفتن توست که می نالم...